رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

همه روزهایی را که نبوده ای می شمارند،
من روزهایی که به بازگشتت مانده...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه نوشت:
هرگونه کپی برداری و نشر مطالب این وبلاگ
در راستای آشنایی با سیره و نشر افکار
امام موسی صدر(أعاده الله)
آزاد و موجب امتنان است!

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
پیوندها

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

باسمک یا کَریم


همیشه به عشق هارون به موسی....

چمران به موسی...

غبطه خورده ام!

در این که چمران عاشق موسی است، شکی نیست! این که موسی مراد است و چمران مرید... این که موسی باران است و چمران کویر... اصلاً موسی کسی است که نمی شود عاشقش نشد! نمی شود برایش عاشقی نکرد!
موسی خود نیز ذاتاً عاشق است و به یک اشاره عصای ناپیدایش با دلت چنان می کند، که حتی خودت هم خودت را نمی شناسی!

اما نه... خوب که فکر کنی .... خاطرات چمران را که تورق کنی، می بینی که چمران، همیشه، در تمام عمر... در دارالفنون باشد یا البرز... در تهران باشد یا تگزاس... در برکلی باشد یا الجزایر یا مصر ... یا حتی در لبنان! به دنبال یک گمشده است! شاید... یک چراغ یک ستاره...که راه گمشده اش را به او نشان دهد... که به زندگی اش معنا دهد... که به وجودش ارزش دهد:

تابستان 1959- آمریکا: "...حوادث روزگار آدمی را پخته می کند و حتی گناهان مانند آتشی آدمی را می سوزاند..." [در درون چمران... کم کم زمزمه ای اعجاب آور در حال تبدیل شدن به فریاد است!]

چمران یک عشق گمشده دارد...عاشق هست، ولی محبوب و معشوقش را پیدا نمی کند!

اوایل بهار 1960 – آمریکا:  "... نزدیک به یک سال است که در آتشی سوزان می سوزم... کمتر شبی را به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم، آه های آتشین، قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد! ... خدایا تا چند رنج ببرم؟... تا کی باید بسوزم؟... خدایا از تو صبر می خواهم! و به سوی تو می آیم. خدایا کمکم کن!....
خدایا نمی دانم هدفم از زندگی چیست؟ عالم و ما فیها مرا راضی نمی کند... درویشم... ولگردم... در وادی انسانیت سرگردانم... شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزویی چون دیگران ندارم!"  [و ایالات متحدۀ پهناور آمریکا برای روح بزرگ چمران تنگ است!]

 چمراندکتر مصطفی چمران، فارغ التحصیل  مهندسی برق دانشگاه تگزاس، دکترای فیزیک پلاسما، از دانشگاه برکلی کالیفرنیا، تا تهِ تهِ دنیا رفته... تا آخرِ علوم روز دنیا پیشرفته ، اما دنیای رفاه زده و مدرن غرب از برآوردن نیازهایش... غم هایش... عشقش...وصالش...عاجز مانده... نیازی که فرسنگ ها آن سو تر در تلألؤ چشمان پرفروغ موسی برآورده می شود...چمران به دنبال عشقی است که او را به خدا برساند، به نور! و این به نور رسیدن ظرفی می خواهد، که بتوان اقیانوس نگاه موسی را در آن جای داد!
خوب که نگاه می کنم می بینم چمران از همان اول... همان اولِ اول عالم عاشق بوده و عاشقی کردن را بلد بوده:
10 می 1960- برکلی، کالیفرنیا: "هیـــچ نمی دانستم که در دنیا آتشی سوزان تر از آتش وجود دارد!!!

29 می 1960_کالیفرنیا: " ای خدای بزرگ! ای ایده آل غایی من! ای نهایت آرزوهای بشری! عاجزانه در مقابلت بر خاک می افتم، تو را سجده می کنم! می پرستم... سپاس می گویم! که فقط تو! آری فقط تو ای خدای بزرگ شایستۀ سپاس و ستایشی...
...و من هرگاه مفتون چیزی شده ام، در اعماق دل به تو عشق ورزیده ام..."

[ و خداوند... عاشق عشق های آتشین است...]

18 اکتبر 1960- چمران در اندوه غوطه ور شده: "ای غم، سلام آتشین من به تو!...  تو ای غم بیا و همدم همیشگی من باش! بیا که مصاحبت تو برایم کافی است! ... بیا و گره های مرا بگشا! بیا از جهان آزادم کن!... بیا که کشتی مواج تو در دل من جای دارد... بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بی نهایت اتصال دارد...."
12 می 1961- تاب چمران بی تاب شده: "خدایا! خسته و وامانده ام، دیگر رمقی ندارم، صبر و حوصله ام پایان یافته، ... ای خدای بزرگ معنی زندگی را نمی فهمم... از علم و دانش، از کار و کوشش،... از دوستان... از مدرسه... از زمین از آسمان خسته و سیر شده ام..."

[و خداوند صدای گریه های مصطفی را از میان شب های سیاهی که ساکنانش به همه چیز جز خدا فکر می کنند شنید!]

اول سپتامبر1961- مصطفی در آستانه ستاره شدن است!!! : "... من مسئولیت تام و تمام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتی ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذیرم... راه را برای دیگران روشن کنم... باید به سنگدلانی که علم را بهانه کرده اند تا به دیگران فخر بفروشند ثابت کنم که خاک پای من نخواهند شد، باید همۀ تیره دلانِ مغرور را به زانو درآورم و آن گاه، خود خاضع ترین و افتاده ترین باشم!"

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

منبع نوشت :  دستنوشته های شهید چمران، از کتاب "خدا بود و دیگر هیـــــچ نبود!"

تلنگر نوشت: ... با تو می گویم!
آری... همۀ این سال ها... تا سال 1967 که موسی و چمران در نقطۀ عطف تاریخ به یکدیگر رسیدند، چمران عاشق بوده... یعنی چمران جامش را آن چنان بزرگ کرده که شایستۀ عظمت اقیانوسی چون موسی باشد...یعنی خدا عشق را... موسی را به بها می دهد، نه به بهانه! عاشق موسی بودن... لایق موسی شدن... ظرفی می خواهد به اندازه روح بزرگ چمران! بزرگ شو! بحر موسی در کوزۀ سفالین تو جا نمی شود!

۱ نظر ۵۷۷ بازدید موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۲

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَانَا لِحَمْدِهِ وَ جَعَلَنَا مِنْ أَهْلِهِ

لِنَکُونَ لِإِحْسَانِهِ مِنَ الشَّاکِرِینَ وَ لِیَجْزِیَنَا عَلَى ذَلِکَ جَزَاءَ الْمُحْسِنِینَ‏ 

حمد و سپاس خدایی را که ما را به حمدش هدایت کرد، و ما را اهل حمد و سپاس قرار داد، تا از شکرگزاران احسانش باشیم،

و برای آنچه(خودش به ما عنایت کرده بود)
به ما پاداش نیکوکاران عنایت کرد.

ramadan

۰ نظر ۵۸۴ بازدید موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۷

باسمک یا رَحیم


"وصیت می کنم...

وصیت می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می دانم، او را وارث حسین می خوانم. کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت می کنم...

تو ای محبوب من، دنیای جدیدی به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت بی نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بذارم و ارزش های الهی را به همگان عرضه کنم تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسی را نبینم و جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم...

پرترۀ امام

تو ای محبوب من! رمز طایفه ای و درد و رنج 1400 ساله را به دوش می کشی، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزای 1400 ساله را همچنان تحمل می کنی، کینه های گذشته، دشمنی های تاریخی و حقد و حسدهای جهان سوز را بر جان می پذیری.

تو فداکاری می کنی و تو از همه چیز خود می گذری. تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان ها می کنی و دشمنانت در عوض، دشنام می دهند و خیانت می کنند.

به تو تهمت های دروغ می زنند و مردم جاهل را بر تو میشورانند و تو ای امام! لحظه ای از حق منحرف نمی شوی و عمل به مثل انجام نمی دهی و چون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال قدم برمیداری، و از این نظر تو نماینده علی و وارث حسینی....

 

 

و من افتخار می کنم که در رکابت مبارزه می کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می نوشم....

 

...می دانم که در این دنیا، به عده زیادی محبت کرده ام و حتی عشق ورزیده ام ولی در جواب بدی دیده ام. عشق را به ضعف تعبیر می کنند و به قول خودشان، زرنگی کرده و از محبت سوء استفاده می نمایند!
اما این بی خبران نمی دانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکرده اند...و من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم...

...می دانم که تو هم، ای محبوب من، در دریای عشق شنا می کنی، انسان ها را دوست می داری و به همه بی دریغ محبت می کنی و چه زیادند آن ها که از این محبت سوء استفاده می کنند و حتی تو را به تمسخر می گیرند و به خیال خود تو را گول می زنند...و تو این ها را می دانی، ولی در روش خود کوچک ترین تغییری نمی دهی...زیرا مقام تو بزرگ تر از آنست که تحت تاثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی، عشق تو فطری است، همچون آفتاب بر همه جا می تابی و همچون باران بر چمن و شوره زار می باری و تحت انعکاس سنگدلان قرارنمی گیری...

درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولان گاهش عظمت آسمان ها و أسماء مقدس خداست.

عشق سوزان من فدای عشقت باد، که بزرگ ترین و زیباترین مشخصه وجود توست و ارزنده ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است و مقدس ترین خصیصه ات در میزان الهی به حساب می آید."

مصطفی چمران-30 ژوئن 1976
29
خرداد سال 1355

------------------------------------------------------------------------------------------

هشدار-نوشت: این وصیت نامه مثل صاحبانش سرگذشت غریبی دارد!

این وصیت نامه در بحبوحۀ جنگ بی رحمانۀ داخلی لبنان، در حالی نوشته شد که قلب امام موسی از کشتارهای بی امان زنان و کودکان بی پناه خون بود...

این وصیت نامه زمانی نوشته شد که دکتر چمران، برای مرهم گذاشتن بر زخم های محبوبش از هیچ کاری دریغ نکرد...
این وصیت نامه هنگامی نوشته شد که دکتر چمران راهی شهرک نبعه بود تا شاید بتواند از فجایع پیش رو، بکاهد...

این وصیت نامه، زمانی پیدا شد که، چهار سال  از ربوده شدن امام موسی صدرِ محبوب ِ چمران، می گذشت
این وصیت نامه، زمانی پیدا شد که، دکتر چمران در عشق سوزانش سوخته بود...

این وصیت نامه زمانی پیدا شد که دفتر دکتر چمران در مدرسۀ صنعتی جبل عامل شهر صور، بعد از اصابت خمپاره های اسرائیل به مرکز، و اشغال کامل لبنان...تخریب شده بود...
این وصیت نامه در حالی پیدا شد که در میان انبوه پرونده ها و کاغذها ، و دستنوشته ها...گم بود...
 این وصیت نامه توسط دکتر محمد علی مهتدی پیدا شد...
و فقط خدا می داند چه بر او گذشت وقتی این دست نوشته را می خواند...
این وصیت نامه سال ها، در آرشیو بنیاد شهید چمران در ایران خاک خورد و هیچکس این عاشقانه ها را ندید

این وصیت نامه برای اولین بار در سال 1376 در مجلۀ نیستان توسط سید مهدی شجاعی-نویسندۀ مرد رؤیاها-منتشر شد.

اصل این وصیت نامه ارزش خواندن هزار باره دارد!

وصیت نامه ها غریبند!

قدر  وصیت نامه ها را بدانید!

-----------------------------------------------------------------------

پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها! ای ماه ای مراد تمام پلنگ ها! از علیرضا بدیع
 

۰ نظر ۵۷۹ بازدید موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۶

باسمکَ یا رَحمن


حقیقت این هستی، این است که این دنیا و ما فیها.... این زمین و همه آنچه که در آن است متعلق به ما نیست. ما تنها یک مسافریم و این جهان برای ما در حکم یک کشتی است... یک کشتی که مال ما نیست... خانه ما، فرزند ما ... خودروی ما .... وبلاگ ما...حتی زندگی ما از آنِ کسی است که مالک همه چیز و همه کس، حتی خودِ ما ست!

این مالکیت ها، فریب است ... دلبستگی ها، بزرگترین دروغی است که بشر به خودش گفته.

گاهی وقت ها، برای فهمیدن این حقیقت ها.... برای شکستن این دروغ ها .... برای برملا شدن این فریب ها باید گذشت! باید همۀ این دلبستگی ها را رها کرد... باید دل کَند...

باید بارت را ببندی و از این خانه ای که به آن دل بسته ای... که چهار سال تمام برایش زحمت کشیده ای ، چشم در چشم محبوبت با او حرف زده ای و درد دل کرده ای، دل بکَنی و بروی... حتی لازم نیست خیلی هم دور شوی .... در همان کوچه .... همان محل.... با همان نشانی .... با یک تغییر کوچک در یک پلاک .... با یک حرف اضافه در نشانی ...

لازم نیست خیلی هم دور شوی ... تا بفهمی یک تغییر نشانی کوچک در یک وبلاگ ساده مجازی که بازدید کنندۀ چندانی هم ندارد، چطور شب و روزت را به هم می ریزد ... درس هایت را نیمه تمام می گذارد.... خواب را از چشمان می گیرد ....

و این تردید در ماندن و رفتن ....

بعد ... چقدر از خودت خجالت می کشی وقتی که می فهمی دلی که بنا نبود به هیچ کس و هیچ چیز بسته شود ... حالا بسته به یک وبلاگ مجازی شده ...
بفهمی که چقدر از عهدی که با امام بسته ای دوری.

با خودت تصور کنی و حس کنی ... این دل کندن ها با دل امام عزیزت چه کرده ؟
وقتی که از کوچه پس کوچه های قم دل کنده و عازم نجف شده .... وقتی که از عزیزترین کسانش دل کنده و راهی سرزمینی غریب شده .... وقتی که از ایران دل کنده و مسافر لبنان شده .... وقتی که از عزیزترین هایش دل کنده و عازم لیبی شده....
بعد با خودت بگویی؛ شاید او اصلاً چون تو دل بسته نبوده
و بعد خودت جواب خودت را بدهی که؛
مگر می شود انسان دلبسته نباشد و آن طور عاشقانه برای خانواده اش نامه بنویسد؟
مگر می شود انسان عاشق نباشد و آن طور شیدا، شعر بسراید؟ .... و بعد به هر بهانه ای با عزیزترین هایش نجوا کند که :
«چقدر دلم برای قم تنگ شده!».
«چقدر دلم برای مادر تنگ شده...»

نه... دل نبستن راه حل خوبی نیست....
مرد این میدان ، باید عاشقانه زندگی کند و صادقانه و خالصانه مهر بورزد و دوست بدارد و عاشقی کند .... و هنرمندانه از همۀ آن چیزهایی که دوست دارد دل بکند و آرام بگذرد.
و تو تا از چیزی ... حتی به کوچکی یک وبلاگ نگذشته باشی این حقیقت را در نمی یابی!

که اگر دل نبسته باشی.... اگر عاشق نباشی .... دیگر دل کنـدن ... گذشتن ... رها کردن معنا ندارد.

عقلت بهانه می گیرد که : پس این تلاش بی امان چه می شود؟ پیوندهایت چه می شود؟
اگر بروی گم می شوی! بی نشانه می شوی! هیچ کس تو را نمی شناسد!
هیچ کس پیدایت نمی کند!

و تو یاد گرفته ای که خیلی وقت ها .... خیلی جاها.... باید عقلت را در خانه بگذاری و درش را قفل کنی و دست دلت را بگیری و بزنی به جادۀ بی انتهایی که مقصد ندارد.

گاهی لازم است کارهایت را .... کارهای مهم و سرنوشت سازت را نیمه تمام رها کنی، و به آرزوها و آینده دل نبندی!

کتاب هایت را نیمه خوانده ببندی، دل آشوبۀ  کنکور ارشد، امتحان عربی، مدرک کارشناسی، مقاله های نیمه تمام، پروژه های نیمه کاره و... را بی خیال شوی

و یادت بیاید با امروز:

سیزده هزار و چهار صد و سی و هشت روز است

که چشم انتظار یک امام هشتاد و هفت ساله ای

و
بعد یادت بیاید که کارهای نیمه تمام زیادی هست که منتظرند امام موسی صدر از لیبی برگردند و تمامشان کنند!

گاهی لازم است این راه را تنها بروی، غریب و بی کس.... بی یار و یاور....

باید برای دیدن او "مهزیار" شد
یعنی

 گذشت از همگان "محض یار" ها

-------------------------------------------------------------------------------------------

مطالب مرتبط:

- چمران عاشق امام موسی صدر بود

-انتخاب دشوار چمران: بازگشت به آمریکا یا ماندن در لبنان؟

 

پی نوشت: اشعار از علی اکبر لطیفیان و قیصر امین پور است! امیدوارم مرا عفو کنند! دل ما بی اختیار با شعر به عقل تلنگر می زند

۱ نظر ۷۲۹ بازدید موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۵

بإسمِکَ یا الله


سلام

رمضان!
عزیزترین ماهِ خدا!
ماه مهربانِ استجابت و دعا!
باز هم تو آمدی... با زمزمه های دعای سحرت!
باز هم من آمدم...تا هر سحر، همۀ خدا را، از خدا طلب کنم...همۀ بهاء و بخشایشش را...همۀ جمال و زیبایی اش را...همۀ جلال و بزرگی اش را...همۀ عظمتش را...نورش را...رحمتش را...حتی واژه هایش را
نام هایش...نام های بزرگش...عزّت و مشیّت و قدرتش...

تو آمده ای تا...منِ ضعیف و ناتوان و  ناچیز...آن چنان بزرگی و عظمت و حرمت پیدا کنم... که از خدا...حتّی...شرافت و سلطنتش را طلب کنم! و...
همۀ آیات و جبروتِ پروردگاری اش...

باز هم من آمده ام... با لقمه های خورده و نخوردۀ سحر...با اضطراب های نزدیک اذان... با چشم های خواب آلوده... و
دلی خواب آلوده تر...
و تو آمده ای تا به هر قیمتی شده، مرا، از این خواب سنگین بیدار کنی! چشم هایم را به جهانی، فراتر از این دنیا باز کنی!

من...آمده ام...با صدها درِ بسته...درهایی را که خود، به روی خود بسته ام...بر هر دری هزار قفل زده ام ...از هزار گناه و کلیدش را...
کلیدش را با دست خودم در دریاچۀ افسوس و ناامیدی پرت کرده ام...
و تو آمده ای...هزار کلیدِ تازه آورده ای...از هزار نامِ خدا...
آمده ای، تا قفل ها را یکی یکی، باز کنی...آمده ای تا من،... منِ ناامیدِ دست بستۀ اسیر را ... رها کنی!

و در گوشم رمزی را زمزمه کنی؛ تا قلّه های افتتاح را فتح کنم! برسم به آسمان...تا پرواز کنم!...

من آمده ام...سنگین بار! با کوله باری از گناهانِ ریز و درشتی که کمرم را شکسته! توان قدم برداشتن را، از من گرفته! خسته ام... و درمانده...با پاهای پر آبله...

و تو...این بار...سبک آمده ای...سبکبار آمده ای تا کمکم کنی...این سنگِ سنگینِ یک ساله را از روی دوشم بردارم...تا سبک شوم...آزاد شوم...

من آمده ام...سبک بار! با دست های خالی... با کوله بار خالی...و...سر به زیر! خجالت زده...آخر میهمانِ خانۀ خدا شدن...با دست های خالی و بدون هبه؟؟؟
و تو... آمده ای! با یک بغل رحمت و برکت! رحمتی که هر چه به من، ببخشی تمام نمی شود...برکتی که هرچه از آن بردارم ، کم نمی شود!
و تو...مثل همیشه...بی دریغ می بخشی! و من...مثل هر سال...دست ِ پر و شادمان باز می گردم!

و این... منم...زخمی و رنجور و بی دفاع! شکست خورده و نا امید! بازگشته ام...از نبردی بی امان! و تو آمده ای تا زخم هایم را مرهم شوی...و بر تنم جوشن کبیر بپوشانی...تا تیرهای زهرآگینِ دشمن دیرین، بر تنم اثر نکند!

---------------------------------------------------------------------------------

ابتهال نوشت: فایل های صوتیِ استاد نصرالدّین طوبار، تقریباً می شود گفت، هم سن و سال من هستند...اما...این قدمت باعث نمی شود که گردِ کهنگی بر آن بنشیند...کاری که برای خدا باشد تا ابد بر دلت می نشیند...حرف دلت را میزند و اشکت را جاری می کند! جاودان می ماند و صاحبش را نیز جاودان می کند! اگر اهلِ گوش سپردن به نوایِ خوشِ ابتهال، هستید... این فایلِ کوتاه را بشنوید:

رمضان أشرق
حجم: 561 کیلوبایت

۰ نظر ۵۷۰ بازدید موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۰

بسم الله النّور


هر چه می نوشمت...
تشنه ترم،
ای عطش آور ترین آب!
ای تلخ ترین شیرینی!
ای
سبک ترین سنگینی!

تو غمناک ترین شادی زندگی ام هستی
تو شادی بخش ترین اندوه ِ هستی ام هستی

ای اتفاق سادۀ پیچیده!

چرا مرا نمی سوزانی ای سردترین شعلۀ هستی؟!

ای پرِ سنگینِ رها شده از گمنام ترین پرندۀ مهاجرِ هستی!

شهر پرنده ها کجاست؟

-----------------------------------------------------------------------------------
از کتاب : روی ماه ِ خداوند را ببوس

اثر مصطفی مستور
۰ نظر ۱۵۰۰ بازدید موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۳