رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

همه روزهایی را که نبوده ای می شمارند،
من روزهایی که به بازگشتت مانده...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه نوشت:
هرگونه کپی برداری و نشر مطالب این وبلاگ
در راستای آشنایی با سیره و نشر افکار
امام موسی صدر(أعاده الله)
آزاد و موجب امتنان است!

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
پیوندها

ما به امــّید غمش خاطر شادی طلبیم...

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ب.ظ

یا من ذلَّ کلُّ شئ لعزّته


بعضی از آدم ها انگار که همۀ عمرشان سوار تابند...روی تاب به دنیا می آیند...بعد روزگار...هــِی بالا و پایینشان می کند... و با هر تابی قلبشان را هم بیشتر بالا و پایین می کند...
بعضی از آدم ها هیچ وقت...هیچ جا، روی زمین بند نیستند...یعنی پابند ِاین زمین نیستند!...

درست مثل تولد و مرگ یک پروانه!

سید احمد خمینی

و...سید احمد خمینی از آن دسته آدم های غریبی است که هیچ رقم راه نمی دهد که بشناسی اش...خودش را بشناسی...خودِ خودش را...نه پدرش را!

هر چه بالا و پایین می کنی...سبک و سنگین می کنی...کتاب ها و سایت ها را زیر و رو می کنی،

نمی توانی بفهمی که بوده؟ چه خصوصیاتی داشته؟ چه کتاب هایی نوشته؟ چه کارهایی کرده؟

حیات...تحصیلات...سفرها...کتاب ها....اخلاق...فعالیت ها...هر چه هست امام است...

سید احمد خمینی آینه شده...

آینه شده تا امام را از او ببینیم...

حتی بعد از رحلت امام هم...او باز "یادگار ِامام" است... نه یک شخصیتِ جدا از امام

همۀ این ها می گوید؛ او سال ها پیش تر...

و بیشتر

از وصیت شهید محمد باقر صدر در خمینی ذوب شده بود...

آدم عجیبی که هر چه بیشتر از او بخوانی و بدانی متحیرترت می کند.

برگردیم و نگاهی به پشت سرمان کنیم:

  • همان مرد عجیبی که همیشه در عکس ها می خندید ولی در فیلم ها گریه می کرد....

نجف...نوفل لو شاتو...تهران...قم...

فرقی برایش نمی کند...

انگار یک کوله بار بزرگ بر دوش گرفته و همۀ غم های خمینی را با خودش جمع می کند....غم هایی که خیلی هایش –مثل غم دوری آقا مصطفی- خیلی هم سبک نیست...

  • همین مرد سر به زیر و بی کلامی که همیشه سه قدم عقب تر از امام راه می رفت:

سید احمد خمینی

  • همان مردی که بعد از پانزده سال دوری از وطن،

در بهشت زهرا، آشفته و نگران و بی عبا... با اولین بیت گروه سرود:

"برخیزید... ای شهیدان راه خدا..."
بغضش شکست و نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد!!

  • همان مردی که از آن به بعد...پای صندلی سپید امام، بازهم سر به زیر و متفکر... در جماران می نشست و هر بار با خبر شهادت یاران و همراهانش...اشک هایش حرمت مردانگی را زیر پا می گذاشتند و جسورانه جاری می شدند.
  • همان مردی که بعد از رحلت امام، پاسداران را برادر و محرم میداند و سر بر شانه هایشان، اشک های غربت و یتیمی می ریزد...که؛
    سقاخانه دلش بی چراغ مانده!
  • همان که تا آخرین نفس هایش، با آخرین تاب و توانش، دست بر سر فرزندان شهدا می کشد، که آن ها؛ اشک غربت نریزند و خانه های دلشان بی چراغ نباشد...

مردی غریب، با بغضی غریب تر... که انگار هیچ وقت برای ماندن نیامده بود...انگار همیشه آمادۀ رفتن بود...مردی که نگاهش...همیشه به دوردستی نامعلوم دوخته بود؛ درست مثل پرستوهایی که اواخر اسفند هنوز نیامده...عزم رفتن می کنند و خانۀ کوچکشان را زیر ناودان و پنجره جا می گذارند...

ولی بعد ...


خاطرات سید محمد صدر(برادرزادۀ امام موسی صدر) رفیق شفیق احمد آقا! شگفت زده ات می کند که بدانی_

همین احمدآقا!...فرزند امام!...که همه او را به نام "یادگار" و "امین" می شناسند...

همان که تو او را به اشک ها و گریه هایش می شناختی_در همان زمانۀ بعد از انقلاب...

«لباس سربازی خیلی افتضاحی داشتند که هم در تهران و در شهرستان‌ها وقتی می‌خواستند شناخته نشوند آن را به تن می‌کردند!».... در شهر...ناشناس می گشتند!!!! می شنوی که یک بار با لباس مبدل، در بندرعباس گشته...روی پله های کنار خیابان با مردم ِفقیر ِبی سامان نشسته! و دست آخر هم، همان جا از خستگی خوابش برده!!!!

بله! همین آدم کم حرف و مظلوم...حاج سید احمد خمینی و فرزندش سید حسن خمینی

یک شب ساعت ده! زنگ می زند وزارت کشور، و وقتی سید محمّد صدر گوشی را برمیدارد، می گوید: «دفتری؟ ... بابا خیلی عوامی، آدم که تا این موقع در دفتر کارش نمی‌ماند!»
همین سید احمد خمینی...در میانۀ آتش ِ تیز ِ دیوانه ای که به جان شیعیان افتاده و دارد عراق و ایران را یکجا خاکستر می کند...

که خانواده های بزرگ شیعه؛ صدر و حکیم را در خون و اشک غرق کرده... به دستور امام با محمدباقر حکیم و سید محمد صدر در جماران جلسه می گذارد،

ولی به شوخ طبعی به حکیم الشّهدا کنایه می زند که:

«محمد آقا! بیا! قبل از اینکه انقلاب آقایان ِحکیم پیروز بشود و صدام سقوط کند... قبل از اینکه حکیم رئیس‌جمهور بشود و بعد بر سر اسم خلیج فارس با ما دعوا کند، مشکلات آقای حکیم و مهاجرین ِعراقی را با هم حل کنیم!»
حتی...وقتی با درد شدیدِ طاقت فرسا بستری می شود...تا سید محمد صدر را می بیند دوباره لطایفش گـُل می کند که:

«محمد آقا من نمی‌دانم چرا اینجوری هستم؟ من کلکسیون بیماری‌های فامیلم! یعنی هر کس در فامیل ما مرضی داره من هم آن را دارم!»
و همان دردی که تابــَـش را بی تاب کرده، به بازی می گیرد که:

«بیا حزب چاق ها درست کنیم!!!»
نگاه پرسشگر محمد صدر را بی جواب نمی گذارد که:

«ببین! ما چاقیم و هر کس به ما می‌رسد می‌گوید تو چرا چاقی؟ انگار ما گناه کردیم و باید جواب بدهیم!»...« بیا ما حزب چاق ها تشکیل بدهیم و از این حالت انفعالی دربیاییم و حالت تهاجمی بگیریم.»

محمد صدر هنوز مبهوت است:«حالت تهاجمی یعنی چی؟»
می خندد:

«به جای اینکه اجازه بدهیم دائماً به ما بگن تو چرا اینقدر چاقی؟ ما به لاغر‌ها حمله کنیم و بگوییم تو چرا اینقدر لاغری؟»

و سید محمد صـــدر در همان آخرین دیدار و گفتگویشان، قول می دهد که برود وزارت کشور و مجوز "حزب چاق ها" را بگیرد!

ولی در دلش می خندد که : "شما که همیشه رژیمی و داری وزن کم می کنی!...حزب چاق ها! به چه کارت می آید؟"

بعد از مرور همۀ این خاطره ها، باز سید محمد صدر بر سر دوراهی اشک و لبخند می ماند و یادش می آید که:

بعد از رحلت امام...همین سید احمدی که ضربان قلبش به اذن امام بود...حیران و گریان و سرگردان، در همهمه و هیاهوی جمعیتی اشکـریزان در جماران...خودش را گم کرده بود و از خود بیخود! به دنبال امام و مراد و مقتدایش...می گشت...

آن قدر حواسش به همه کس و همه جا بود که به او بگوید، برای پدرتان-آیت الله سید رضا صدر- سخت است که این همه راه تا جماران بیایند...شما نیایید! بمانید منزل!...من کسی را می فرستم دنبالتان!...

بعضی از آدم ها انگار که همۀ عمرشان سوار تابند...روی تاب به دنیا می آیند...بعد روزگار...هــِی بالا و پایینشان می کند...تابشان می دهد....بالاتر....بالاتر....
آن قدر بالا....و ناگهان چشم بازمی کنی و می بینی ...تو مانده ای و یک تاب خالی...بی صدا...آرام...

بی اضطراب...پریده اند و عاقبت دستشان به آسمان رسیده...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
عنوان نوشت: خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم... به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم... زادراه حرم وصل نداریم مگر؟ به گدایی ز در میکده زادی طلبیم! اشک آلوده ما گرچه روانست ولی، به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم...
لذت ِداغ ِغمت بر دل ما باد حرام!...اگر از جور ِغم ِعشق ِتو دادی طلبیم!
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست به جان...به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد...
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم...

ویژه نامۀ "امین امام"، قدیمی است، ولی مطالعه اش...مرور خاطراتی تلخ و شیرین است...از مردی که آمدن و رفتنش در این وادی لا أدری در یک روز بود!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مناجات نوشت: دنیای پرمدّعای امروز، دنیای کوران و کران است...نابینایانی که مظلوم را از ظالم تشخیص نمی دهند و ناشنوایانی که صدای دادخواهی محرومان را نمی شنوند...ای که گنج ِ نوشدارو به آستین داری...مباد که مرهمت را از دلخستگان ِ مجروح دریغ داری؟!
ای که هر چیزی در این دنیا در برابر عزتت.... ذره ای است!صدای فریاد بی قراری مظلومان، کی در آستانۀ شنوای تو، بی جواب مانده که در این زمانه بماند؟

نظرات  (۱)

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۳۸ محمود علوی
زیبا بود. خدا رحمتش کند
پاسخ:
سلام

متشکرم
شما همیشه به این وبلاگ لطف دارید...
مطلب مربوط به زمستان سال گذشته بود که متاسفانه در
از کار افتادن سرور بلاگفا از صفحات حذف شده بود...

چون رجعت صدر...طبعا درباره امام صدر است و کمتر پیش می آید که از ایشان بنویسم
دوباره باز نشرش کردم...

به قول نویسنده "خاطرات چادر مشکی"
پست های گمشده:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی