رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

همه روزهایی را که نبوده ای می شمارند،
من روزهایی که به بازگشتت مانده...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه نوشت:
هرگونه کپی برداری و نشر مطالب این وبلاگ
در راستای آشنایی با سیره و نشر افکار
امام موسی صدر(أعاده الله)
آزاد و موجب امتنان است!

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
پیوندها

انگشتر عقیق بی بی

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۰ ب.ظ

باسمِکَ یا رافِع
به نام تو؛ ای بالابرنده!


می‌گویند قبل از تولد سید موسی؛ بی بی خواب عجیبی می‌بینند؛

می‌بینند که در یک شب تاریک، انگشتر عقیق از دستشان غلطید و افتاد...

انگشتر عقیق افتاد و در آن ظلمت گم شد...

آن وقت... بی بی در خواب....

خوابی که پر از تاریکی و ترس بود... ظلمتی که در آن چشم جایی را نمی دید...

روی زمینی که سرد و سخت بود...

آن قدر دست کشیدند تا انگشتر عقیقشان را پیدا کردند!

انگشتر عقیق را پیدا کردند؛ تا ماه حزیرانی که از بوی محبوب های شب پر بود، موسی متولد شود.

ولی افسوس...

انگشتر عقیق بی مثال بی بی، برای دست های کوچک و حقیر این دنیا، زیادی بزرگ بود...

 آن‌قدر بزرگ... که در یک ماه رمضان بی عید... در یک شب تاریک بی ماه...

افتاد...

و ما سال‌ها است که در این ظلمتکده ی سرد جان‌فرسا در خواب و بیداری؛ در کابوس و رؤیا ... بی آن که چشممان ... حتی یک بار عقیق بی مانند آن انگشتر را دیده باشد، دست بر زمین سخت و سنگلاخ می‌کشیم، با این امید که شاید روزی... روزی که شاید خیلی هم دیر نباشد... سرانگشتانمان به گوهر نایاب آن انگشتر بخورد و انگشتر عقیق بی بی را دوباره پیدا کنیم.

----------------------------------------------------------------

و من هر سال رمضان که می رسد؛ چشم‌هایم را می بندم و روزی را تصور می کنم که این کابوس چهل ساله تمام شده؛ یک حیاط بزرگ آب و جارو کرده را می‌بینم. با یک حوض فیروزه ای در وسط آن و عطر یاس‌هایی که در فضا پیچیده...

یک سفره ی سفید و بزرگ افطار که همه دور آن، جا می شویم؛

مثل سفره های افطاری که در حازمیه می چیدند؛ با 30تا 40تا اصلا صدها کاسه فرنی با رنگ ها و طعم های مختلف، با گلاب و هل و بهارنارنج و حتی نسترن و یاس! با سیب و موز و گردو و کشمش.... همان طوری که آقا موسی عاشقش هست...

چشم هایی که در انتظار افطار به آسمان دوخته شده و کودکانی که دور حوض می‌دوند و بازی می کنند؛ هندوانه هایی که در آب حوض می گردند... کاسه‌های خاکشیر پر از یخ، که دور حوض کاشی چیده شده...

همه چیز همان طور که طاهره خانم و هفت خواهر از سفره های افطار خانه پدری در قم به یاد دارند؛

امام صدر را می بینم با انگشتر عقیق بی بی در دست که گوشه ای نشسته اند و برای ما سوره یوسف می خوانند؛

بوی خاک باران خورده ی کاه گلی که در هوا پیچیده...

مثل همان آخرین شب رمضانی که امام در بوخوم برای فاطمه خانم و دکتر صادق قرآن می خواندند؛ هم عربی و هم فارسی...

با صدای خوشی که به ترتیل نیازی ندارد؛ با چهره ای که از همیشه مهربان تر است؛

« يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»

«ای پسران من ، بروید و یوسف و برادرش را بجویید و از رحمت خدا، مایوس مشوید، زیرا تنها کافران از رحمت خدا مایوس می شوند.»

کاش لااقل می شد، خوابش را دید.

کاش از بین تمام کاشی های حوض کاشی، فقط همین یک کاش! بالا می رفت.

تا

خواب دید که انگشتر عقیق بی بی ...!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
اقتباس خاطرات از: هفت روایت خصوصی_حبیبه جعفریان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی