باسمک یا رضوان
طلبۀ جوان، از زیر ساباط قدیمی گذشت...خرامان خرامان گذر را رد کرد و ابتدای کوچۀ آقایون ایستاد... با نگاه خاکستری ژرفی به رقصِ پرچم های سیاه خیره شد و به فکر فرو رفت... سوز سرد بهمن ، زودتر از هر سال، در کوچه های کاهگلی، وزیدن گرفته بود... باد در کوچه غوغا کرد ... در عبای موسی پیچید و حتی به اندازۀ یک آه کشیدن، به او مهلت نداد....سید موسی به خود لرزید...سرش را در گریبان قبا فرو برد،عمامۀ مشکی اش را روی سرش مرتب کرد، عبای پشمینش را محکمتر گرفت تا بازیچۀ دست باد نشود و با گام های استوار راه خانه را در پیش گرفت...