رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

همه روزهایی را که نبوده ای می شمارند،
من روزهایی که به بازگشتت مانده...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه نوشت:
هرگونه کپی برداری و نشر مطالب این وبلاگ
در راستای آشنایی با سیره و نشر افکار
امام موسی صدر(أعاده الله)
آزاد و موجب امتنان است!

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
پیوندها

غروب و دامنۀ نور ِ آفتاب و شفق...

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ

باسمک یا رضوان


طلبۀ جوان، از زیر ساباط قدیمی گذشت...خرامان خرامان گذر را رد کرد و ابتدای کوچۀ آقایون ایستاد... با نگاه خاکستری ژرفی به رقصِ پرچم های سیاه خیره شد و به فکر فرو رفت... سوز سرد بهمن ، زودتر از هر سال، در کوچه های کاهگلی، وزیدن گرفته بود... باد در کوچه غوغا کرد ... در عبای موسی پیچید و حتی به اندازۀ یک آه کشیدن، به او مهلت نداد....سید موسی به خود لرزید...سرش را در گریبان قبا فرو برد،عمامۀ مشکی اش را روی سرش مرتب کرد، عبای پشمینش را محکمتر گرفت تا بازیچۀ دست باد نشود و با گام های استوار راه خانه را در پیش گرفت...

یاس های کبود

... این بار در آستانۀ هشتی ایستاد و در جستجویی، تمام حیاط را با دقت کاوید...جز قیل و قال و همهمه ای که همیشه در این سرا می پیچید، چیز دیگری در این خانه کم شده بود!
سید موسی با خود گفت: «این خانه کِی این قدر تاریک و سرد بوده؟» ... خاطراتش را زیر و رو کرد...اما چیزی نیافت:
«انگار پدر با رفتنش...روحِ این خانه را هم با خود برده...»

عبایش را از دوش گرفت و کنار حوض نشست... به آب خیره شد؛ بغض ِ موسی،  تمامی این روزهای سردِ نفس گیر را مرور کرد؛

انگار بالای قله ایستاده باشی و به ناگاه...کسی تو را به یک پرتگاه سیاهِ بی انتها هل داده باشد...
انگار...وسط اقیانوس ایستاده باشی و ناگهان زیر پایت خالی شود...دانستن یا ندانستن شنا چه فرقی به حالت می کند؟

اشک های موسی در حوض چکید...و تصویر مبهم آیت الله صدر را که موسی برای خود ساخته بود، مکدر کرد... درد جدا شدن از پدر، روی سینه اش سنگینی کرد :
"انگار...دستی ناپیدا به سینه اش چنگ انداخته بود و تکه ای از قلبش را جدا کرده بود و به غارت برده بود..." سید موسی دستش را روی قلبش گذاشت و به وضوح جای خالی، آن تکه گمشده را حس کرد.

"اما نه..."

موسی به یک نفس عمیق، همۀ بغض ها و غم ها را فرو داد و سعی کرد به روزهای خوشِ این خانه فکر کند؛ دوبارۀ صدای هیاهو و شادی هفت خواهر، در حیاط پیچید...بی بی خندید...

باد سرد دوباره رؤیاهای موسی را در هم پیچید... میان گریه و خنده مردد شد... با افسوس به باد گفت: «حیف نیست که در این خانه گرد غم بپاشی؟!»
خواهرهای کوچکتر...بتول و زهرا پیش چشمش آمدند؛ «در نوبهار جوانی چرا باید این قدر غمدیده و افسرده باشند؟»

و فاطمه خانم- یادش آمد، پدر همیشه... همین یک دختر را خانم صدا می زد- با خود گفت:
«ده سال، آن قدر زیاد نیست که بخواهد درد یتیمی را تحمل کند!»

و بعد...آخرین خواهر...کوچکترین خواهر...رباب:
«چقدر برای این همه غم کوچک است...کوچک و مظلوم و بی صدا...»

موسی این بار...از عمق وجود نفس کشید و همۀ غصه ها و بغض های مه گرفتۀ گرمش را به باد سرد سپرد...مشتش را از آب حوض پر کرد و آب سرد را بر صورتش پاشید...
بعد...از پله ها بالا رفت و وارد اتاق پنج دری شد و آهسته به بی بی سلام کرد؛ هر کدام از خواهرها، گوشه ای از اتاق، زانوی غم به دامن گرفته بودند...آرام و بی صدا...
سید موسی همانجا کنار در نشست و با نگاه، یکی یکی، خواهرها را زیر نظر گرفت...
از همان کودکی...هیچوقت طاقت دیدن اشک های هفت خواهر را نداشت...پس در این مدت چه بر او گذشته بود که این همه روز اشک و گریه و آه را تاب آورده بود؟
نگاهش روی بتول قفل شد...لبخند کم رنگی گوشۀ لبش نشست و آهسته نجوا کرد:
«بتول!...بتول خانم!»
بتول خانم پرسشگرانه به سمت سید موسی برگشت...و موسی به ایماء و اشاره به او فهماند که همراهش از اتاق بیرون بیاید...پشت در اتاق، آهسته چیزی در گوش خواهرش گفت و با اشتیاق و عجله راه صندوق-خانه را در پیش گرفت...بتول، با تعجب در آستانۀ درِ صندوق-خانه ایستاده بود و سید موسی را که انگار دنبال چیزی، لباس های صندوق را به هم می ریخت، تماشا می کرد... عاقبت رضایت داد که در نقشۀ سید موسی شریک شود.

*******
در اتاق پنج دری، شش خواهر، کنارِ بی بی...همانطور افسرده و ماتم-زده به یکدیگر خیره شده بودند...که ناگهان درِ اتاق به طرز عجیبی بهم خورد و بازشد...فاطمۀ ده ساله اولین خواهری بود که صحنه را دید...از تعجب دهانش باز مانده بود، انگشت اشاره اش را به سمت در گرفت و حیرت زده گفت:
«بی بی!... آنجا!...موسی!» بعد بی اختیار ... ولی ریز...خندید...
بی بی به سمت در برگشت و دید؛ سید موسی برای خنداندن خواهرهایش چادر بتول را روی سرش انداخته...پیراهن خودش را هم بر تن بتول کرده....
ربابِ هفت ساله از خندۀ فاطمه بلندتر خندید! و از خندۀ او هم زهرا و طاهره و...کمی بعد، خانه صدر مثل یکی دو ماه پیش...مثل همیشه ...از شادی و خنده خواهرها پر شد...

بی بی دوید تا درها را یکی یکی بندد... تا...صدای همهمۀ بچه ها به گوش همسایه ها نرسد...

یاس های کبودسالها گذشت...تو با همین هنرمندی و درایت... یادمان دادی محرم شیعیان با کریستمس مسیحیان چگونه جمع می شود؟...
من از تو یاد گرفتم روایت رحلت آیت الله صدر را چطور می شود با ولادت مسیح(ع) و ماه مبارک ربیع در یک پست جمع کرد!
که شادی مسلمانان و مسیحیان، چگونه دل های همه موحدان عالم را روشن می کند، که چطور می شود طلوع دو خورشید را در یک آسمان به هم پیوند زد...که ولادت محمد(ص) و عیسی(ع) را چطور می شود با هم جشن گرفت و شیرین کام بود!
من از تو یادگرفتم چطور غصه ها و شادیهای زندگی ام را با هم گره بزنم و به ضریح مهتاب دخیل ببندم!

کاش همین روزها...همین شب ها....که شادی هایمان به هم گره خورده...می آمدی و خودت غم ها و شادی هایمان را به هم گره می زدی...

------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برداشتی از روایت های "هفت روایت خصوصی" از حبیبه جعفریان
امروز –پنجم دیماه- سالگرد رحلت آیت الله سید صدر الدین صدر است...یکی از آیات ثلاث...
در توصیف مکارم الاخلاق ایشان همین بس که پدر امام موسی صدرند و در توصیف امام موسی صدر همین بس که فرزند ایشانند!

---------------------------------------------------------------------------------------------------
کودکانه نوشت: روایت های خانوادۀ صدر...مثل قصه هاست...
قصه های کودکی ام همیشه هفت خواهر داشت؛
- هفت نــُت ... در کنار پری موسیقی در کلبه زندگی می کردند ...جادوگر بدجنس... نت های موسیقی را می دزدید تا هیچ آهنگی در جهان ساخته نشود...
- نمکی و هفت خواهرش در سرزمین قصه ها در خانه ای هفت-در زندگی می کردند...تا این که یک شب...نمکی یادش رفت در هفتم را ببندد...دیو آمد و نمکی را با خودش برد...ستارۀ قطبی
- شب ها...روی پشت بام آن خانۀ قدیمی...من...آن قدر هفت خواهران آسمانی را نگاه می کردم ...آنقدر به آن ستارۀ قطبی درخشان خیره می ماندم...تا خوابم ببرد...
کودک که بودم خیال می کردم...تو را...دیو به شهر قصه ها برده...
با همان توجیهات کودکانه؛ شاید برای این که تنها بوده...شاید برای این که تو برایش قصه بگویی!!!
کودک که بودم... در خیال کودکی ام ... دنبال خانۀ هفت-در می گشتم...به هر خانه ای که می رفتیم درهایش را می شمردم...

در خیال کودکی ام؛ نمکی می شدم... نمی ترسیدم از این که درِ هفتمِ خانۀ هفت-در باز بماند... خیال می کردم تو... روزی ...عاقبت... از همان درِ هفتمِ باز ماندۀ خانۀ هفت-در بر میگردی...

روزها گذشت و قصه ها با کودکی ام رفتند...
اما ستارۀ قطبی نه...ستارۀ قطبی از هفت خواهرش جدا شد و آمد روی زمین...
هرچه گذشت، من ...
تو و هفت خواهرت...بودن و نبودنت...بازگشتنت... را بیشتر باور کردم...هر روز که میگذرد...بیشتر می فهمم که نبودنت عادی نیست...حوادث و وقایع مثل آن باد سرد...می آیند و می روند...اما جای تو؛ کسی که خوب بلد بود، غم ها و شادی ها را با هم گره بزند؛ کسی که خوب می دانست از میان بدترین چیزها، چطور می شود بهترین ها را کشف کرد؛

هیچوقت .... با هیچ کسی... با هیچ دلخوشی زودگذری...پــُر نمی شود...
------------------------------------------------------------------------------------------------
غروب و دامنۀ نور ِ آفتاب و شفق...بخوان دعای فرج را... دعا اثر دارد!...
(کسی شاعر را می شناسد؟)

 

نظرات  (۱)

۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۰ روایت سینوی
چقدر مطالبتان طولانی است. یکفکری به حال آدمهای تنبل هم بکنید
مثلا اول مطلب یک «خلاصه نوشت» هم بگذارید که تنبل ها همان را بخوانند. من واقعا نمی توانم از مطالب طولانی را بخوانم و حیف هم هست که نخوانم!
پاسخ:
سلام

متاسفانه شبکه های اجتماعی ما را بد عادت کرده اند، دیگر تاب نوشتن و مطالعه متن های بلند  و مفصل را نداریم.
عذرخواهی می کنم جناب سینوی
ولی گاهی چاره ای نیست...برای بیان بعضی از حرف ها ناچار به اطاله کلامم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی