باسمِکَ یا رافِع
به نام تو؛ ای بالابرنده!
میگویند قبل از تولد سید موسی؛ بی بی خواب عجیبی میبینند؛
میبینند که در یک شب تاریک، انگشتر عقیق از دستشان غلطید و افتاد...
انگشتر عقیق افتاد و در آن ظلمت گم شد...
آن وقت... بی بی در خواب....
خوابی که پر از تاریکی و ترس بود... ظلمتی که در آن چشم جایی را نمی دید...
روی زمینی که سرد و سخت بود...
آن قدر دست کشیدند تا انگشتر عقیقشان را پیدا کردند!
انگشتر عقیق را پیدا کردند؛ تا ماه حزیرانی که از بوی محبوب های شب پر بود، موسی متولد شود.
ولی افسوس...
انگشتر عقیق بی مثال بی بی، برای دست های کوچک و حقیر این دنیا، زیادی بزرگ بود...
آنقدر بزرگ... که در یک ماه رمضان بی عید... در یک شب تاریک بی ماه...
افتاد...
و ما سالها است که در این ظلمتکده ی سرد جانفرسا در خواب و بیداری؛ در کابوس و رؤیا ... بی آن که چشممان ... حتی یک بار عقیق بی مانند آن انگشتر را دیده باشد، دست بر زمین سخت و سنگلاخ میکشیم، با این امید که شاید روزی... روزی که شاید خیلی هم دیر نباشد... سرانگشتانمان به گوهر نایاب آن انگشتر بخورد و انگشتر عقیق بی بی را دوباره پیدا کنیم.
----------------------------------------------------------------