رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

همه روزهایی را که نبوده ای می شمارند،
من روزهایی که به بازگشتت مانده...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه نوشت:
هرگونه کپی برداری و نشر مطالب این وبلاگ
در راستای آشنایی با سیره و نشر افکار
امام موسی صدر(أعاده الله)
آزاد و موجب امتنان است!

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
پیوندها

عالم شده سجاده و افتاده به پایش

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۲ ق.ظ

. کودک بودم... کنجکاو و بازیگوش، جسور و گستاخ...بی تجربه و گمراه!

مغرورانه و بی محابا ، به خیال خام خود، در شوق فتح قله ها، رسیدن به آسمان، یا...در نوردیدن اقیانوس ها
گاهی دل به دریا می زدم...گاهی به کوه ها!
غافل از این که هر چالۀ پر آبی نامش دریا نیست، ...شاید مردابی در کمین باشد... 
... این هیبت عظیم سنگیـ ــن می تواند به جای قلّه به پرتگاه منتهی شود!
سیاهچاله های گمراهی و گناه، می تواند همۀ هستی یک انسان را یکجا ببلعد...

تا این که عاقبت یک روز،

در همهمۀ نجواها و غلغلۀ بیگانه ها، محو در تماشای زرق و برق بازار مکاره دنیا ، عروسک های چینی سخنگوی فریبنده،
گوشۀ چادر خاکی مادر از دستم رها شد و در کوچه، پس کوچه های تاریک و پر هراسِ غفلت گم شدم!

------------------------------------------------------------------------------------------------------

من... از خود بی خود و راه گم کرده، به جای آن که تنها کور-سوی شمع های سقاخانه غریب را در پیش گیرم، در هزار توی ظلمت جهل و نادانی،به اعماق درّۀ مهیب خودخواهی سقوط کردم و در مرداب معاصی و خطاها گرفتار آمدم.

نه چراغی! نه راهنمایی! نه حتی صدای جنبنده ای! هر چه بود، تاریکی بود و ظلمت!

خطا در پس خطا و اشتباه، پشت اشتباه! گناه از پی گناه! در منتهای نیستی این جهان هستی، هر چه بیشتر دست و پا می زدم، بیشتر در منجلاب خودساخته ام، فرو می رفتم! دیگر هیچ امیدی به نجات نبود!
با آخرین نفسی که برایم مانده بود، با آخرین ستارۀ امیدی که در دلم مانده بود، آخرین نامی که به یادم مانده بود...صدایش زدم! سرب داغِ آخرین قطرۀ اشک، بر روی گونه ام غلطید و در مرداب چکید و محو شد!

-------------------------------------------------------------------------------------------

مردی آمد با چراغی در دست، بلند قامت اما تکیده... استوار اما غمدیده...
و او نجوای مرا از پس آن همه هلهله و قهقهه شیطانی شنیده بود...
 با همۀ آسمانی بودنش این همه راه پر پیچ و خم صعب العبور را برگشته بود و خطر را به جان خریده بود، تا مرا نجات دهد...
با همۀ بلند قامتی اش زانو زده بود و خود را هم پایۀ منِ کوچکِ حقیر کرده بود، تا صدایم را بشنود...
کلام بلیغ و پر تکلفش را به اندازۀ اندک فهم و درک کودکانۀ من، ساده و روان ساخته بود، تا راه بازگشت را بیاموزم و این بار به خطا نروم...
نترسید از این که گِل آلودگی این نیلوفر رویده از مرداب، لباس سپید پاکش را آلوده کند، یا پلیدی گناهان من نور وجودش را خاموش سازد... حتی نترسید که بار سنگین خطاهای من، در آن ظلمتکده، زمین گیرش کند!
او آمده بود برای نجات ما... و من آن شب... در آن تاریکی... زیر نور آن چراغ... زخم زنجیرهای اسارت را بر دستانش دیدم... و بر گریبانش... حتی قلب مجروحش را دیدم ... و اشک هایش را ... و اثر سجده هایش را...

و من... در اندوه غوطه-ور بودم...بغض راه گلویم را چون راهزنان بسته بود .
و من سخن گفتن نمی دانستم، و من توبه کردن نمی توانستم، راه بازگشت را بلد نبودم...

----------------------------------------------------------------------------------------------

 و او با همۀ ظلم هایی که بر او رفته بود... با زخم همۀ خنجرهایی که از پشت خورده بود... با درد همۀ زنجیرهایی که از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام... با تن تب دار و جسم بیمار، کشیده بود... برای گمگشتگی ما چراغ آورده بود!

او نشانی خانۀ خدا را حتی از پر پیچ و خم ترین راه ها و پرخطرترین مسیرها می دانست...
برای هر دردی درمانی داشت، و هر زخمی را چاره ای می کرد...

--------------------------------------------------------------------------------------------------

و ما با "صحیفه"اش بزرگ شدیم ؛ خدا و پیامبرش را بهتر و بیشتر شناختیم، توبه کردن آموختیم... آمرزش خواستن و اعتراف به گناه، ... یاد گرفتیم دعای باران بخوانیم، برای پدر و مادر و همسایگان و فرزندان و... حتی مرزبانان دعا کنیم...ما را به دعا و سجده هدایت کرد و مکارم الاخلاق آموخت...با زمزمه های "ابو حمزه" قد کشیدیم، با "خمس عشر" پله پله تا ملاقات خدا رفتیم... با وداع رمضانش گریه کردیم، با عید فطر و قربانش خندیدیم... به هلال ماه نو با او سلام گفتیم...به دعای او کلام خدا را ختم کردیم...

----------------------------------------------------------------------

درمانده ام ... که بی کلامی از او چگونه می توان شکر این نعمت گذارد که....

که این زندگی...این بندگی...

این دین و آیین...

بدون او...

دعاهایش...سجده هایش...سجاده اش..صحیفه اش

... ناتمام است!

این دنیا و مافیها...بدون وجود او

...انگار چیزی کم دارد!

یک سجاده! یک صحیفه! یک چراغ!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پروردگار رعد و باران! بر ما مپسند که صدایش را نشنویم که:

"وَالله أَنزَلَ مِنَ الْسَّمَاء مَاء فَأَحْیَا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنَّ فِی ذَلِکَ لآیَةً لِّقَوْمٍ یَسْمَعُونَ"

سورۀ مبارکۀ نحل-آیۀ65

وام نوشت: "من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم...." از نویسنده "پرسه در خیال"

نظرات  (۴)

خیلی عالی بود ممنون
پاسخ:
سلام

سپاس از شما
۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۰ یک تماشا چی
امشب همه دعای فرج می خوانند...

و من از ترس به گوشه ایی پناه می برم....
سراسر دلشوره و دلهره
چرا که دعای فرجت، بوی قتلگاه می دهد!!

هنوز در گوشم می پیچد
عجل لولیک فرجِ کوفیان

tanzoroon.blog.ir
پاسخ:
سلام
ان شاء الله که به دعای حضرتشان....دعای فرج ما این گونه نباشد
متشکرم 
پاسخ:
تشکر از شما
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۴۱ سید مهدی رییس السادتی
سلام
خواندنی بود
پاسخ:
سلام

نه...خیلی...
فقط یک دلنوشته بود...
اما در مورد صحیفه سجادیه؟
اگر جوانان شیعه می دانستند که چه گنج پر بهایی در اختیارشان هست، یک لحظه صحیفه سجادیه را از خودشان دور نمی کردند...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی