این خانواده ی صدر عجیب*
یا کاشف البلایا
تازه از سفر شوروی باز گشته بود ...
رفته بود برای دیدار با اقلیت مسلمان آن جا،
اقلیتی که در آن عصر سیاه کمونیستی ، به سختی روزگار می گذراندند...
و مگر می شد در گوشه ای از این دنیا مسلمانی باشد و او به فکرش نباشد؟
مگر می شد او را مجاب کرد که در ایران ... لبنان ...عراق ... یا هر کشور مسلمان دیگری بماند و به فکر مسلمانان ممالک غیر اسلامی نباشد؟
شاید با خودش می گفت: «اصلاً مگر تبلیغ بدون سفر می شود؟
مگر یک روحانی، می تواند نسبت به دنیا بی تفاوت باشد؟»
وقتی وارد مجلس شد،
مرجع لبنانی بر بالای منبر بود...
او را که دید، خطاب سخنش را به سوی او تغییر داد_ با عتاب:
«اسلام، از کسانی که ادعای مسلمانی دارند، ولی از بلاد کفر و شرک و الحاد، دیدن می کنند به شدت بیزار است!...»
اما او نشسته بود ... و سر به زیر ... با لبخندی کم رنگ بر لب فقط گوش می کرد.
بالاخره سخنان علامه به پایان رسید و از منبر پایین آمد
منبری که سخنران بعدی اش خود او بود ...
برخاست...
اما، نه به سمت منبر...
به سمت علامه رفت ... او را در آغوش کشید و شانه اش را بوسید...
علامه شوکه شد!
مردم به شوق آمدند!
علامه یکه خورد!
نمی دانست با او و آن همه مهرش چه کند؟
خودش می گفت... همان جا... در آغوش بزرگواریش، نجوا کرده:
«با کاری که انجام دادی، همه آن حرف ها به خودم بازگشت!»
همین برخورد کافی بود، تا روحانی شیعه لبنانی شیفته اش شود ...
شیفته اخلاقی که یادگار پیامبر(ص) بود...
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*نوشت: «خانواده صدر عجیبند. آنها آدم را دچار این
سوءتفاهم میکنند که نوع بشر، فرشته است یا بوده است یا میتواند باشد...»
شما هم که مثل من نا پیدا شده اید. جایتان خالی سه هفته شبانه روز پروژه تاریخ شفاهی بود و چقدر خاطرات لذتبخشی از مردم می شنیدم.