رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

روزشمار بازگشت امام موسی صدر

رجعت صدر

همه روزهایی را که نبوده ای می شمارند،
من روزهایی که به بازگشتت مانده...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاشیه نوشت:
هرگونه کپی برداری و نشر مطالب این وبلاگ
در راستای آشنایی با سیره و نشر افکار
امام موسی صدر(أعاده الله)
آزاد و موجب امتنان است!

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
پیوندها

كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ق.ظ

و دخترک تا چهل بیشتر نمی دانست...

چشمهایش را باز کرد و فریاد کشید:«آمــــــــــدم!»

پژواک صدایش در کوهستان پیچید که: «آمدم!»

دخترک در انبوهِ صنوبرستان شروع به دویدن کرد... با خود اندیشید:

«او با آن قامتِ بلند را تنها سروها و صنوبرها می توانند پنهان کنند ... نه خارهای کوتاه قدِ خشکیده!»

و با وسواس همیشگی اش برای سی و چندمین بار پشت هر درخت را سرک کشید ...
با آخرین امید ...از میان گندم زارهای طلایی دوید ...
حتی چون نسیم، مخملِ سبز شالیزار را به بازی گرفت، در میان دشتِ ارغوانی ایستاد...
رو به دریا...آن‌جایی که برای آخرین بار دیده بودش...

با چشمان پر اشک، این بار با تمام توانی که در خود سراغ داشت، فریاد کشید:

«کجـــــــــــــــــائی؟ من از این بازیِ مکرَّر خسته ام!»

باد در موهای بلوطی رنگش پیچید! پژواکِ صدای دخترک را تا آسمان بالا برد:

«کجـــــــــــــــــائی؟ من از این بازیِ مکرّر خسته ام!»...

نمِ باران بر رخسارش نشست ! ... دخترک بغض کرد، اشک‌هایش آرام، آرام به دانه‌های ریز باران پیوست ...
هم نفس با باد... به بالای بلند‌ترین صخره رسید ... چشمانش با تلألؤ ِ نورِ خورشید، بر جلوه زارِ دریا درخشید...
 پر از امیــــــــ ــد...

زیر لب زمزمه کرد:
 «اگر اینجا بودی...نگاهت حتی از این آبی بیکرانه نیز، درخشنده تر بود ...

                      بازی تمام شد... تو بُردی...من باختَم...نتوانستم پیدایت کنم!!! برگرد! برگرد! خواهش می کنم برگرد!»

این بار...امّا

گرمی ِحضوری، بلند قامت را احساس کرد... دخترک جرأت نکرد، پشت سرش را نگاه کند،
 از این که رؤیای زیبایش در چشم بر هم زدنی ناپدید شود، واهمه داشت...

نَم نَم باران...حالا به رگبار تبدیل شده بود ... مهربانی دستی پدرانه، اشک‌هایش را پاک کرد...
دخترک، چشمانش را بست... برگشت و یکباره خود را در آغوشِ گرمِ لبّاده پشمین رها کرد:

«تو کجا بودی؟ چه می کردی؟ تا کجاها رفتی؟ چقدر دیر کردی؟! با خود گفتم حتماً از ما بی خبر مانده، که ما را بی خبر گذاشته ... فکر کردم فراموشم کرده ای ... خیال کردم دیگر خیالِ آمدن نداری...»

کوه، دشت، صنوبرستان، حتی ...  دریا، باد، باران...آسمان...
انگار همه جهان پر از سکوت شده بود!!! تمام قد ایستاده...
گوش سپرده بود به صدایی که سال ها در سکوت...  تنها با خود دردِ دل کرده بود:

«این بار امّا ... این بار...  نوبتِ توست که چشم بگذاری...
 این بار نوبتِ من است که پنهان شوم!!! این بار این تویی که باید پیدایم کنی!!!»

باد، در میان درختان، وزید...موج، سر بلند کرد و به صخره ها کوبید:

«بازی قایم باشک، دیگر قدیمی شده دخترم! بیا این بار، پیدا باشک بازی کنیم! ....»

صدا، صدایِ خودش بود ... دخترک چشم هایش را گشود ... اشک هایش را پاک کرد ....
نگاهش با حسرت و حیرت در نگاهِ مرد گره خورد- تکرارِمکررِ آبیِ آسمان و دریا- این بار؛ ولی، دخترک، آنچه می دید، آبیِ دریا نبود...
نگاهِ نیلیِ مرد، در این سال‌ها به اقیانوس پیوسته بود، آبی تر، عمیق‌تر، طوفانی تر...

مرد همان طور که یک دستش را در انبوهِ گندم زارها فرو برده بود، با دست دیگرش عبای مشکیِ کهنه را از شانه کشید، و دور گندم زار پیچید...
با تبسمی بر لب، نگاهِ سوال ـ برانگیزِ دختر را این گونه پاسخ داد:
«آخر دخترم! تو که به جز این عبا جای دیگری برای پنهان شدن نداری....!»

باد، تندتر از همیشه می دوید!
آسمان، در تردید ابر و آفتاب، گرفتار آمده بود...

فیلمِ کوتاهِ

کاش نوشت:
ما... زِ....فـ ـهـ ـمـ ـت.... یا علی ...
 پا در گلیم ...
 ما تو را گم کرده ایم و غافلیم! ما...تو...را...گم... کرده ایم ....و...!

سلام پدرِ مظلوم تر از مظلوم ِشیعه!

دیدگانتان به جلوه گاهِ خانۀ کعبه تا ابد پر نور باد! روزتان مبارک! ...

شیعه در هر کجای تاریخ که ایستاده باشد ... و به هر رنگی که باشد؛
 سبز باشد یا سرخ ، سپید باشد یا سیاه ...
 پرچمی در دست دارد به نامِ بلندِ علی ...
هر چند شاید گاهی فرزندِ ناخلفی بوده ایم برایتان ...
 گاهی گوشۀ عبای خاکی تان را رها کرده ایم و گم شده ایم در این بازارِ مکارۀ دنیا ...آن چنان غرق در عروسک ها و لباس های بازاری ...که فراموشمان شده پدری داشته ایم، که در هیاهوی تاریخ گمش کرده ایم،
 شاید همچون دخترِ کوچک این داستان، چشم هایمان را به روی حقیقتت بسته ایم و سال های عمرمان را می شماریم،
 تا نبینیم و ندانیم که چقدر از تو فاصله داریم.
کاش ما هم، همپای دخترکِ داستان، از این بازی تکراری، روزی خسته شویم و به دنبالت بگردیم؛
 به دنبالِ هویتی که از ما ربوده شده،
 به دنبالِ ثروتی که از ما به غارت رفته،
 و مانند او همه جا را به دنبالت بگردیم،
 پشت نخلستان‌های کوفه سرک بکشیم،
در چاهِ آبِ غریبی ات ... نامت را فریاد بزنیم،
 دشت های خیبر و غدیر و فدک را زیر پا بگذاریم،
و دستِ آخر، خسته و درمانده و دلشکسته،
در کنار ایوان طلایت زانو بزنیم، و اعتراف کنیم، که پیدا کردنت محال است!! محال!
که در این بازی تویی که همیشه برنده ای! ... این ماییم که همیشه بازنده ایم!
و شما... پدر!
کاش همچون پدرِ داستان، برمی گشتید و دخترِسر به هوای فراموشکارِ بازیگوش را پیدا می کردید!
کاش ... امشب... همین امشبی که شیعیانتان، در تردید اشک و لبخندهای پدر و دختر گرفتار آمده اند ...
 برای پیدا شدنمان دعا می کردید! کاش دعا کنید:  "عزت شیعه" بازگردد.

نظرات  (۲)

قطعا خوبه
یه مهارت زیباست
پاسخ:
مهارت نیست...
یعنی در واقع ارادی و عمدی نیست...
اگر بشه اسمش رو زیبایی گذاشت....

از اون نوشته هایی بود که من خودم رو بکشم هم نمیتونم شبیهش رو بنویسم!
اصلا قلم این مدلی ندارم!
پاسخ:
سلام

از آن نوشته هایی که امروز
من هم...
بعد از سه سال....
حتی اگر خودم رو بکشم...
محاله بتونم شبیهش رو بنویسم:)
-------------------------------------------------------------- 
حالا .... این قلم این مدلی... خوبه یا بد؟ :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی